خوشبختی چیست؟ به راستی چه باید بکنیم که خوشبخت شویم؟ انسان از ابتدای خلقت، به دنبال خوشبختی بوده است. بسیاری از انسانها در درک معنای خوشبختی مانده اند و دست به اقداماتی می زنند که خود را خوشبخت کنند، اما نتیجه ی عکس می گیرند. همه انسان ها هر روز صبح از خواب برمی خیزند و محل کار خود میروند و به امید رسیدن به خوشبختی کار می کنند و کار می کنند. اما چقدر باید کار کنند تا خوشبخت شوند. خانم های خانه دار از صبح تا شب در منزل فعالیت می کنند. هر روز مشغول درست کردن غذاها و دسرهای مختلف اند. اما این کار تا کی و چند بار باید تکرار شود تا آنها احساس خوشبختی کنند. هر روز کار می کنیم به امید اینکه خانه، اتومبیل و سایر وسائل مورد نیازمان را تهیه کنیم تا شاید آنگاه احساس خوشبختی کنیم. بعد از سال ها، خانه ، ماشین و سایر وسایل دلخواه مان را میخریم، اما باز هم احساس خوشبختی نمیکنیم. بسیاری از انسانها از زندگی خود احساس رضایت میکنند اما احساس خوشبختی نمیکنند. روزها و شب ها از پی هم می گذرند.  اما خوشبختی از راه نمیرسد. بسیاری از روانشاسان خوشبختی را این گونه تعریف میکنند: «دستیابی تدریجی به یک هدف.» اما واقعیت این است که این تعریف موفقیت است نه خوشبختی. موفقیت غیر از خوشبختی است. شخصی را در نظر بگیرید که در آزمون رانندگی و یا در امتحانات دانشگاه  قبول میشود، اما باز احساس خوشبختی نمیکند.

خوشبختی یعنی زندگی کردن و نه زنده بودن. زندگی یعنی در هر لحظه حضور داشتن. یعنی در اکنون بودن.

سالها می گذرند اما همچنان در گوشه ی ذهنمان این سوال پا برجاست که چرا خوشبخت نمیشوم؟ چرا ثروت و تحصیلاتم به من احساس خوشبختی نمیدهند؟ عده ای فکر میکنند که خوشبختی با پول و شهرت به دست می آید. اما خوشبختی چیزی غیر از اینهاست. خوشبختی فقط و فقط  یک احساس است. خوشبختی یعنی زندگی کردن و نه زنده بودن. زندگی یعنی در هر لحظه حضور داشتن. یعنی در اکنون بودن. یعنی قدر داشته ها را دانستن.  

«سهراب سپهری» میگوید: «زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است.»

اغلب انسانها خوشبختی را به آینده موکول میکنند و منتظرند که فردا برسد و ثروتمند شوند، سپس به دنبال خوشبختی بروند. خوشبختی در درون ما و در هر لحظه با ماست. فقط باید آن را احساس کنیم. خوشبختی یعنی عشق ورزیدن. ما به این دنیا پا گذاشته ایم تا عشق بورزیم و زندگی کنیم و هیچ وظیفه دیگری جز عاشقی نداریم. پس در این معنا، کار کردن؛ عشق ورزیدن به خالق هستی و دیگر مخلوقات است نه یک وظیفه. در این دنیا چیزی به نام وظیفه وجود ندارد و هر آن چه هست، عشق است و بس. عشق به خالق، به انسانهای دیگر، حیوانات، گیاهان، آب، آسمان و  .............

راستي همه شما خوشبختيد با اين و ضعيت رو زگار؟ اره دوستان؟؟؟؟

مصاحبه با خدا

در خواب دیدم که با خدا مصاحبه می کردم...

خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»

پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:

« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»

من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»

خدا جواب داد....

« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»

«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»

«اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند»

«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم:

«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»

خدا پاسخ داد:

« ...............................................................

« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»

«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»

« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»

« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»

« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»

« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»

« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»

باافتادگی خطاب به خدا گفتم:

« از وقتی که به من دادید سپاسگزارم»

و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»

خدا لبخندی زد و گفت...

«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»

« همیشه»

نا شناس