خب این خوب نیست که آدمی چندین ساعت تمام پشت میز کامپیوترش بنشیند و صدای موسیقیایش را تغئیر دهد و نتواند چیزی بنویسد تا خلاص شود! مخصوصا اگر در یک نیمه شب مجهز به آهنگ های رآک اَند متال با دوست احمق تر از خودش به چاک زده باشند و با صدای بلند - خیلی بلند ! - به این طور آهنگ ها گوش داده باشند و با سرعت زیاد - خیلی زیاد ! - رانده باشند و گاهی شیشه ها را پائین فریاد خیلی بلندی چیزی برای این جا و این زمان کشیده باشند تا رها شوند ... و نشوند !
دیگر اینکه آدمی باشد که امروز جهارمین تولد وبلاگش بوده باشد و اصرار داشته باشد تا هنوز فردا نیامده تولد وبلاگش را یاد خودش بیندازد . حتی اگر ساعت از....گذشته باشد و پست برای فردا ثبت شود اما حسابی با خودش حال کند که آره اخوی ... ما یک وبلاگی داریم که تا ندارد - البته قابل شما را ندارد ؛ پسورد بدهم خدمتتون؟ - و خلاصه وبلاگمان جهار سال قدمت تاریخی پیدا کرده . فکر کنید آدم در میان یک مشت صفر و یک قدمت تاریخی داشته باشد و احساساتش را به صورت حروف مختلف بخواهد بنویسد .
البته تنها چیزی که روزگار این صفحه - این آرشیوجهار ساله - به من می فهماند "گذران" است . اینکه با چه سرعتی اتفاقات و جریان ها پیش می روند و ناگهان همه چیز عوض می شود . همه چیز عوض شده است . گوشت و مرغ و ماست و نان گران شده اند و دوباره ارزان شده و مثلا سه سال پیش این قیمت نبوده اند . یا مثلا بستنی و شیر و این طور چیزها این قیمت نبوده اند بلکه آن قیمت بوده اند !.
خب طبیعتا خیلی بد است سر مایداری تا کبکبه ... ولی وقت که مردی شرمنده زن و بچه اش شود و زیر فشار مالی و اقتصادی مجبور شود آن قدر کار کند - در نگاه خودش ایثار و فداکاری کند و همه این ها فقط برای خانواده باشد - که خودش و خانواده اش را گم کند . یا خانم خانواده مجبور شود دوشادوش و هم پای مرد خانه کار کند تا این وسط بچه ها فراموش کنند که مادری دارند . مادر سر کار است ! و آن وقت آن زن هم فکر کند که اگر کار نکند چرخه زندگیشان پنچر می شود و نهایتا این ماجرا به جدایی زن و بچه ها و پدر بیانجامد . و خانم خانه به خاطر اینکه نیازی به پول شوهرش ندارد احساس استقلالش بالا بگیرد و بخواهد خودش زندگی را بچرخاند . و نتواند . و در ظاهر قدرت و استقلالش ضعف بزرگی را پنهان کند . ضعفی که در ازای بی توجهی بوجود می آید . از همان موقعی که زن خواسته تکیه گاه باشد و نتوانسته . از همان موقعی که در نیاز پنهانش دوست داشته که کسی باشد که بهش تکیه بدهد و نبوده !
وقتی که اساساً آدم ها دنبال تبرعه کردن خود هستند و نه تنها اشتباهاتشان را اصلاح نمی کنند و نمی بینند و نمی پذیرند ؛ بلکه دائماً به فکر این هستند که تقصیر را گردن دیگری بیندازند و او را گیر بیندازند که چرا اوضاع این است و این چه طرز زندگی کردن است ؟ مقصر خودمان هستیم نه دیگران
فقط بی خودی شلو غش میکنی هیچ خبری نیست درست میشود
اگر خوب به خیابان ها ، به چشم های مردممان نگاه کنیم متوجه می شویم که هر آدمی غرق شده است در یک مشکلی و کسی نمی خواهد کاری به کسی داشته باشد ، اعتماد جایگاهی عمیقاَ متزلزل پیدا کرده و نه تنها این ؛ بلکه همه منتظرند تا چیزی بشود که مثل جنگل به جان همدیگر بیفتند ایا این کار و اقعا درسته است؟. هر کسی فقط یک راه پله ای می خواهد که برود بالا و منافع خودش را تامین کند . تا بتواند زندگی کند و آن وقت این زندگیست؟ زندگی ای که مردم از کول هم بالا بروند و با پا توی صورت همدیگر بکوبند تا بالاتر بروند ... وقتی که می خواهند سوار اتوبوس شوند مثل پر کردن یک سطل آشغال شروع به فشار دادن کنند و در بسته شود ... و نشود ! واقعا روزگاز خوبی داریم خدا رو شکر
سرتان را درد آورده ام . ببخشید . اصلا وبلاگ که جای این بحث ها نیست آن هم پای حرف های یک وبلاگ نویس ِ درِپیت که مطلقا آش دهن سوزی نیست و طولانی هم می نویسد تازه ! بِ شرف ( این یه تیکه مخاطب خاص ندارد - بله بله ... با شما هستم دوستان خوبم . سلام عرض می کنم . چاکرم قربان )
دیگر چه می گفتم ؟ هان ... جشن تولد وبلاگ بود و من به جای اینکه تاریخ کیک و تحویل هدایا و یک جشن را بگویم برای شما به صحرای بیخیالی زده بودم . دهانمان بسته است و امیدواریم همچنان به لطف خدای مهربان . به قول پدربزرگم - خدا رفتگان شما رو هم بیامرزد! - می گفت همین که این آب باریکه هَ باشَه بسَه... خدا رو شکر هزار مرتبه