دست هایت را در جیب هایت فرو می کنی و چشم هایت دو چاله ی عمیق می شوند که انگار طمع بلعیدن سنگفرش ها رابه سر دارند.

چشم هایت را به کفش هایت میدوزی و زیر لب چیز هایی زمزمه می کنی که یادت نمی آید کجا شنیده ای

نه آشفته ای و نه مشتاق-درجستجوی حسی هستی که در لحظه به آن دچاری-مرور میکنی:شادم؟غمگینم؟تنهایم؟آرامم؟آشفته ام؟....

پاسخی نمی یابی و تا آنجا که دایره المعارف احساساتت یاری می کند چنین احوالاتی نیست....نمدانی اما انگار همه ی احساساتت سقوط کرده اند و یا شاید  جایی در گذشته دچار مرگ احساسی شده ای-مثل کسی که دچار مرگ مغزی می شود-فقط فرقش اینست که علائمش انگار مشهود نیست.

ازاینکه دچار مرگ مغزی  نشده ای مطمئنی و سعی می کنی باز هم فشار بیاوری تا یادت بیاید که کجا چه شد:

یادت می آید که جوانی ات به تست زنی گذشت-حس جسارت و ماجراجویی ات- حس شادی و خنده های بی در و پیکرت - حس سرکشی و جاه طلبیت لای کتاب های که آدمک سیاه روی جلدش به جای نا معلومی اشاره می کردگم شد-تو آپشنی جز انتخاب یکی از گزینه های ١ تا ۴ نداشتی.

آه که چگونه از نوجوانی سر خوردی-شدی سوپر من دانشگاهتان-با یک کیف بی کتاب و جعبه ی سیگار-

عقلت به اندازه ی قدت نکشیده بود و چند ردیف از فشنگ های احساسیت مانده بود برای شلیک-

و تو بی مهابا شلیک کردی-

 وقتی برای اولین ماه با حس تعهد حرفی کشنده سر کاررفتی و سر ماه فیش حقوقت را در دیس تقدیمت کردند-

تو بی پروا تیر احساسی می انداختی و کل کیهان پاسخ دندان شکنت می دادند-

 تاینکه تیر هایت تمام شدند اما کیهان این را نفهمید-جهان پیرامون همچنان پاسخ تیرهای شلیک نشده ات را می داد-

وقتی تصادف می کردی-وقتی لنگ پول بودی-وقتی دمبال یک کنج خلوت برای آسودگی و تنهایی بودی-وقت دلت یک کسی خواست که دستی به سر و کولت بکشد،وقتی ...وقتی ...وقتی...

آهای جهان پیرامون من تیر هایم تمام شده است به خدا !دست از سر من بردار،

اما دست بردار نبود-بعدا به جهان پیرامون عادت کردی--حق خودت می دانستی که صبح ساعت ۶................................................

این ها همه حق بودند و اگر به ناحق اتفاق دیگری واقع می شد متعجب می شدی-تصاویر درون ماهواره و اینترنت که گفته می شد از سایر نقاط جهان پیرامون گرفته شده بود برایت حکم تصاویر کتاب آلیس در سرزمین عجایب داشتند-نه آن جاها که جهان پیرامون نبودند!

 

آهههه که برخورد شانه های عابر رو برو با شانه هایت از فکر جهان پیرامون درت می آورد و لخ لخ کنان راهی می شوی.آخرش هم نمی فهمی چرا هیچ حسی نداری؟!؟